داستان شنگول منگول حبه انگور
قصه شنگول منگول حبه انگور
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.
در یکی از جنگل های زیبای طبیعت پهناور، یک کلبه ی قرمز رنگ کوچیک بود که همیشه پر از صدای خنده و شادی بچه ها بود. توی این کلبه یه خانم بزی با سه تا بچه ی شیطون و باهوشش زندگی می کرد. اسم بچه های خانم بزی شنگول و منگول و حبه ی انگور بود. اونا خیلی هم دیگه رو دوست داشتن و همیشه به هم احترام میذاشتن.
توی یکی از روزهای بهاری، وقتی خورشید تو آسمون چهرهی قشنگش رو نشون داد، مامان بزی تصمیم گرفت بره به جنگل و علف های تازه ی بهاری بچینه تا غذای خوشمزه ای برای بچه های عزیزش تدارک ببینه. خانم بزی شال و کلاه کرد تا به راه بیوفته. شنگول منگول و حبه ی انگور رو بوسید و بهشون گفت: بچه های زیبای من مراقب خودتون باشید و کارهای خطرناک نکنید. مبادا دست به اجاق گاز یا چاقو بزنید. بره های خوبی باشید و در رو روی کسی باز نکنید تا من با یه سبد پر از سبزه ها و میوه های خوشمزه برگردم و غذای مورد علاقه تون رو براتون بپزم. شنگولو منگول و حبه ی انگور همه با هم یک صدا گفتن چشم مامان جون.
تا خانم بزی سم هاشو از در گذاشت بیرون بچه ها شروع کردن به بازیگوشی. اونا باهم کشتی گرفتن، توپ بازی کردن و آواز خوندن. وقتی که همگی خسته شده بودن و روی زمین دراز کشیده بودن تا نفسی تازه کنن، صدای در شنیده شد. بچه ها با تعجب به هم نگاه کردن. حبه ی انگور که از همه کوچیک تر بود داد زد آخ جون مامان بزی چه زود اومد و به سمت در دویید. اما شنگول که از همه عاقل تر و با تجربه تر بود جلوی حبه ی انگور رو گرفت و رو به در داد زد: کیه کیه در میزنه درو با لنگر میزنه؟
پشت در یه گرگ خاکستری بدجنس بود. اون تمام مدت منتظر بود خانم بزی از خونه بیرون بره تا بتونه شنگول و منگول و حبه ی انگور رو بخوره و یه دلی از عزا در بیاره.
آقا گرگه با عصبانیت و بی حوصلگی جواب داد: منم منم مادرتون غذا اوردم براتون
منگول داد زد: صدای مامان بزی قشنگم خیلی نازک و قشنگه. تو صدات خیلی کلفته برو و دور شو که تو مادر ما نیستی و در رو به روت باز نمی کنیم.
آقا گرگه خیلی عصبانی بود ولی آرامش خودش رو حفظ کرد و سعی کرد به دنبال چاره باشه که ناگهان یک فکری به ذهنش رسید. دوید و دوید رفت مغازه ی عطار باشی و گفت: عطار باشی همه ی نشاسته های مغازه ت رو بده من که خیلی گلوم خشک شده.
آقا گرگه یه ظرف بزرگ پر از نشاسته رو با آب رودخودنه مخلوط کرد و تا جایی که صداش نرم و لطیف بشه از اون خورد. بعد از اون دوان دوان به سمت خونه ی خانم بزی رفت و تق تق تق در زد. بزغاله ها یک صدا جواب دادن: کیه کیه در میزنه درو با لنگر میزنه؟
آقا گرگه با صدای ظریفش گفت: بچه های عزیزم، منم منم مادرتون غذا اوردم براتون
شنگول و منگول و حبه ی انگور به هم نگاه کردن. منگول گفت: بالاخره مامان بزی با یه سبد خوراکی رسید! باید برم در رو باز کنم که حسابی گرسنه ام.
اما حبه ی انگور با زیرکی جلوی برادرش رو گرفت و رو به در داد زد: وایسا ببینم! اگر تو مادر مایی دستاتو بهم نشون بده
آقا گرگه دستاش رو از زیر در نشون بچه ها داد. شنگول و منگول و حبه ی انگور با دیدن دست های آقا گرگه جیغ کشیدن. شنگول با عصبانیت گفت:
از اینجا برو ای گرگ بدجنس. ما باهوشیم و گول تو رو نمی خوریم. دستای مامان بزی نرم و سفیده اما دستای تو خاکستریه و ناخنات بلنده. ما میدونیم که تو آقا گرگه ای.
گرگ ناقلا بدون اینکه نا امید بشه به سمت نونوایی دوید.
به شاطر گفت یه کیسه ی آرد بهم بده که قراره کیک خوشمزه ای درست کنم.
آقا گرگه با آردا دست و پاهاش رو سفید سفید کرد و به سمت خونه ی بزغاله ها راه افتاد. بزغاله ها داشتن با هم کتاب میخوندن که صدای در رو شنیدن. یک صدا خوندن: کیه کیه در میزنه درو با لنگر میزنه؟ آقا گرگه گفت: منم منم مادرتون غذا اوردم براتون. درو باز کنید بزغاله های شیطونم که مامان بزی خیلی خسته ست.
منگول که می دونست آقا گرگه از وقتی مادرشون رفته در کمین نشسته سریع گفت:
درسته صدات نرم و لطیفه ولی دستات رو بهمون نشون بده تا مطمئن شم مامان بزی ای!
آقا گرگه سریع دست هاش رو از زیر در اورد داخل. بچه ها یک صدا و با هیجان فریاد زدن: خوش اومدی مامان جون ای مادر مهربون. شنگول رفت در رو باز کرد اما باز کردن در همانا و پریدن گرگ به وسط خونه هم همانا. بچه ها هر کدوم به سمتی فرار کردن ولی آقا گرگه شنگول و منگول رو بغل کرد و برد. حبه ی انگور که کوچیک و ریزه میزه بود همون لحظه سریع دویده بود و توی شومینه قایم شده بود تا آقا گرگه اونو نبینه.
دیگه از ظهر گذشته بود و خانم بزی با سبدی پراز سبزه ی خوشبو در دست، داشت به سمت خونه حرکت میکرد. او با دیدن کلبه ی زیبایشان لبخندی زد و خستگی ها رو فراموش کرد. کمی که نزدیک تر شد متوجه شد در کلبه باز مونده و خبری از صدای شیطنت بچه ها هم نیست. سبد از دستش افتاد و با سرعت هرچه تمام تر به سمت خونه دوید و دید که بله تمام کلبه به هم ریخته، مبل ها جا به جا شده، پر های بالش سرتا سر اتاق ریخته، چینی های گل قرمز خرد شده و خبری از بچه ها هم نیست.
با چشمای اشک آلود گفت: شنگول من، منگول من، حبه ی انگور من ای بچه های قشنگ و زبر و زرنگم کجایید شما؟
و همان جا نشست و شروع کرد به گریه. حبه ی انگور یواشکی از شومینه بیرون رو نگاه کرد و وقتی چهره ی مهربون و غمگین مادرش رو دید پرید بغلش و گفت:
مامان بزی جون، آقا گرگ بدجنس من و داداشام رو گول زد و شنگول و منگول رو با خودشون برد.
مامان بزی حالا که با دیدن یکی از بره هاش آروم تر شده بود اون رو نوازش کرد و بوسید و بهش گفت: بزبزک عزیزم ای بره ی تمیزم غصه خوردن راهمون نیست باید به فکر چاره باشیم. من میرم به دنبال شنگول و منگول. تا غروب نشده اونارو برمی گردونم و خونه ی قشنگمون دوباره چراغش روشن میشه.
حبه ی انگور اشک هاش رو پا کرد و گفت: مامان بزی شجاعم من خیلی تو رو دوست دارم لطفا برادرای دوست داشتنی من رو به خونه برگردون.
خانم بزی به راه افتاد و با سرعت به سمت بالای جنگل رفت.
رسید به خونه آقا خرسه. هرچه توان داشت در دست هاش جمع کرد و به در کوبید:
اقا خرسه که انگاری از خواب بیدار شده بود و اصلا حوصله نداشت با صدای بلند داد زد؟ کیه کیه در میزنه درو با لنگر میزنه؟
مامان بزی گفت: بز بز قندی هستم. کی برده شنگول من؟ کی برده منگول من؟ کی میاد به جنگ من؟
اقا خرسه حالا که متوجه ی ماجرا شده بود پنجره رو باز کرد و سرش رو از پنجره بیرون اورد و گفت:
نه بردم شنگولت رو، نه بردم منگولت رو، نه میام به جنگ تو. این کار گرگ بلاست که بدجنس و ناقلاست. باید بری به جنگش. دیدمش که به سمت تک درخت بالای جنگل حرکت میکرد.
خانم بزی تشکر کرد و رفت به سمت تک درخت. سر راه دوباره یک کلبه دید و فکر کرد شاید اونجا خونه ی آقا گرگه باشه. با تمام توانش سم هاش رو روی در کوبید و کوبید تا صدای خانم روباهه در اومد:
کیه کیه در میزنه درو با لنگر میزنه؟
خانم بزی گفت: بزبز قندی هستم. کی برده شنگول من؟ کی برده منگول من کی میاد به جنگ من؟
خانم روباهه که در حال جارو کردن بود جارو رو زمین گذاشت، دستمال سرش رو باز کرد و به سمت در رفت و رو به خانم بزی گفت:
نه بردم شنگولت رو نه بردم منگولت رو نه میام به جنگ تو. این کار گرگ بلاست که بدجنس و ناقلاست. باید بری سراغ گرگ بدجنس
خانم بزی تشکر کرد و حرکت کرد. داشت توی جنگل میگشت که صدایی شنید. بله صدای گرگ بود. نزدیک تر شد. شکم آقا گرگه حسابی بزرگ شده بود و اونم از سنگینی شکمش خوابش برده بود و صدای خر و پفش تا آسمون هفتم می رفت.
خانم بزی از غصه ی اینکه الان بچه هاش تنها و ترسیده توی شکم آقا گرگه ان اشک توی چشماش جمع شد ولی سعی کرد ارامش خودش رو حفظ کنه تا بتونه نجاتشون بده.
سنگ تیزی برداشت و یواش یواش نزدیک گرگ شد. داشت آروم قدم برمیداشت که یک دفعه پاش به شاخه ی درختی گیر کرد و زمین خورد. زمین خوردن خانم بزی همانا و بیدار شدن گرگ بدجنس همانا.
آقا گرگه با بدجنسی خنده ای سر داد. به بز بز قندی نگاه کرد و گفت:
من خوردم شنگولت رو، من خوردم منگولت رو من میام به جنگ تو. ساعتی دیگه بیا تا جنگ رو شروع کنیم.
خانم بزی غصه دار بود اما با محکم ترین صدایی که داشت داد زد: بچه های قشنگم، بره های زرنگم، بز بز قندی اینجاست.
اقا گرگه سریع دوید و رفت سراغ عطار باشی و با بی ادبی و بد اخلاقی به عطار گفت:
برام بیار یه پودری تا بشوم من قوی، زود باش و تند و سریع.
عطار باشی که اصلا از بی ادبی گرگ خوشش نیومد یه پودری بهش داد که قدرتش رو زیاد میکرد اما باعث میشد حسابی تشنه ش بشه. قبل از اینکه کاری کنه گرگ جعبه ی توی دست عطار رو قاپید و تا ذره ی آخر اون رو توی دهنش خالی کرد و جعبه رو به سمتی پرت کرد و بیرون رفت.
خانم بزی رفت پیش دندون پزشک جنگل. بهش گفت: گرگی بدجنس بچه های منو خورده و باید برم به جنگش. لطفا شاخام رو تیز تیز کن.
دندون پزشک جنگل تا میتونست شاخ های خانم بزی رو تیز کرد و صیقل داد. خانم بزی تشکر کرد و به سمت تک درخت جنگل به راه افتاد. وقتی رسید دید که آقا گرگه سرش رو کرده توی رودخونه و داره آب میخوره.
گرگ خاکستری بدجنس داشت زیرلب به عطارباشی به خاطر این پودر بد، و بیراه میگفت. اون حسابی قوی شده بود ولی تشنگی اش برطرف نمی شد. وقتی گرگ برگشت خانم بزی دید که گرگ از آب زیاد خوردن شکمش چند برابر شده و از زور سنگینی نمی تونه قدم از قدم برداره. فرصت رو غنیمت شمرد و با تمام قدرت به سمت شکم گرگ حمله کرد و با شاخ های تیزش شکم گرگ رو پاره کرد. گرگ به سمتی پرت شد و شنگول و منگول با گریه بیرون پریدن. سریع به سمت مامان بزی دویدن رو اون رو در آغوششون گرفتن. مامان بزی هر دوی اونها رو بوسید و بهشون گفت:
ای بچه های نازم به سمت خونه برید که خواهر کوچیکتون حسابی منتظرتونه. از این به بعد حسابی مراقب باشیذ که در رو به روی غریبه ها باز نکنید. من یک کار ناتمام دارم و بعدش میام به خونه.
بچه ها دوان دوان به سمت خونه راهی شدن. خانم بزی شکم گرگ رو با کاه پر کرد و بعد اون رو با استفاده از چوب و شاخه های نرم درختان دوخت و به سمت خونه رفت. آقا گرگه وقتی به هوش اومد تازه متوجه ی اشتباهی که کرده بود شد و با پشیمانی و خجالت اون جنگل رو ترک کرد. خانم بزی هم کنار بچه های باهوش و بازیگوشش سال های طولانی زندگی کرد.
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.
شعر شنگول منگول حبه انگور
با خرید حداقل 3 میلیون تومان از مزایای خرید با قیمت عمده بهره مند شوید.