قصه کودکانه زنبوری
مثل همیشه قصه خودمون رو با یکی بود، یکی نبود شروع می کنیم. شکر خدای مهربون یه دشتی بود پر از گل و سبزه های خوشگل که زنبور های عسل اونجا با هم بازی می کردن و حسابی لذت می بردن. بین زنبور ها زنبور خیلی شیطونی بود که حسابی بازی میکرد و مدام بالا و پایین می پرید. زنبوری شیطون قصه ما روی گل های زیبا و خوشبوی دشت می نشست و وزوز کنان از شهد آن ها بر میداشت و داخل کیسه عسل خودش می گذاشت.
زنبوری شیطون قصه ما بیشتر از اینکه کار و تلاش کنه فضولی و بازی گوشی میکرد و از زیر کار در میرفت. در همین زمان بود که زنبور سرباز سوت زد و از زنبور ها خواست همگی ردیف بشن و از سمت راست به سمت کندو حرکت کنن. همه زنبور ها به سمت کندو رفتن و عسل های خودشون رو در کندو جاسازی کردن. زنبور سرباز از همه زنبور های کارگر خواست تا ردیف بشن و با نظم و ادب باشن تا ملکه بیاد و از کارشون سرکشی کنه. ملکه وارد شد و به کار های همه سر زد. وقتی که ملکه به زنبوری کوچولوی شیطون قصه ما رسید مقداری از عسلش رو برداشت و گفت: نه نه این اصلا قابل قبول نیست، تو اصلا خوب کار نمی کنی و شنیدم خیلیم شیطونی. بهتره دست از بازیگوشی بکشی و به کارت بچسبی.
زنبوری شیطون با شنیدن حرف های ملکه خیلی ناراحت شد و گفت: من تلاشم رو میکنم اما زود خسته میشم نمیتونم بیشتر از این کار کنم. ملکه زنبور ها جوابی نداد، سکوت کرد، رد شد و رفت. زنبور کوچولو زیر لب گفت: اه واقعا خسته کننده و سخته. تا کی باید تحمل کرد. من نمیتونم گوش به فرمان یک زنبور دیگه باشم. من هم باید ملکه بشم و همه زنبور ها به حرف های من گوش بدن. همه زنبور ها دوباره به کار خودشون مشغول شدن. روز ها و شب ها پشت سر هم می گذشتن و زنبور کوچولو به سختی کار میکرد. زنبوری ما، روزا توی دشت مشغول کار بود و شب ها هم درگیر کار در کندو بود.
زنبوری خیلی خسته شده بود و دیگه توان کار کردن نداشت. یه شب روی یک گل نشست و به آسمان و پرنده هایی که در آن پرواز می کردن نگاه کرد. مدت ها با شوق و ذوق به پرنده ها نگاه کرد و گفت: خوش بحال آن ها؛ نه کسی به آن ها دستور میده و نه مدام کار می کنن من هم میتونم مثل پرنده ها آزاد باشم و هرجا دلم خواست برم. زنبوری ساعات زیادی روی گل نشست و فکر کرد و در نهایت تصمیم خودش رو گرفت. به کندو رفت و وسایلش رو جمع و جور کرد، از دوستان عزیزش خداحافظی کرد و راهی شد.
زنبوری با سرعت زیادی از کندو دور شد تا جایی که دیگه ملکه و زنبور های سرباز نتونن پیداش کنن بعد با خیال راحت گفت از حالا به بعد دیگه من کارگر دیگران نیستم و ملکه هستم و کندوی خودم رو درست می کنم. همون طور که زنبوری به رویاهاش فکر میکرد خودش رو به یک گل رسوند تا زیر گلبرگش بخوابه و صبح زود برای ساختن کندو بیدارشه.
صبح زود بیدار شد و فورا به روی یک گل نشست و شروع به جمع کردن شهد کرد، حتی محلی رو برای کندو در نظر گرفت اما اون روز با همه تلاش و کاری کرد به هیچ جا نرسید. زنبوری خسته و کوفته خوابش برد تا روز بعد. روز بعد هم دست از تلاش برنداشت و مدام کار کرد اما بازم نتیجه نداد.
همین زمان بود که یه سوسک سرخ رنگ بهش نزدیک شد و پرسید: چکار میکنی زنبور کوچولو؟
زنبوری گفت: دارم خانه میسازم.
سوسک با تعجب پرسید: تنهایی؟
زنبوری گفت: بله تنهایی من نیاز به هیچ زنبور دیگه ای ندارم.
سوسک سرخ رنگ گفت: تو نمیتونی تنهایی خونه بسازی، زنبور ها همیشه دسته جمعی زندگی می کنن و طبق فرمان ملکه کارشون رو انجام میدن.
زنبوری گفت: من خودم ملکه هستم.
سوسک خندید و گفت: پس تاجت کجاست؟ تو به زودی می فهمی که یک زنبور نمی تونی تنهایی زندگی کنه.
سوسک این حرف رو زد و رفت اما زنبوری در دلش می گفت: من میتونم من یک قهرمان بزرگم. صبح روز بعد کفشدوزک مهربان آمد تا با جمع کردن موم داخل دهانش به زنبوری کمک کند اما نمی تونست این کار رو انجام بده. زنبوری به کفشدوزک گفت: تو زنبور نیستی و نمیتونی این کار رو انجام بدی.
کفشدوزک گفت: من سعی کردم کمکت کنم.
زنبوری تشکر کرد و به کارش ادامه داد. در حین کار عنکبوتی رو دید که به سرعت در حال تار زدن بود، با دیدن عنکبوت خیلی انرژی گرفت و سریع تر کار میکرد. در نهایت خانه زنبوری بعد از مدت ها آماده شد اما زنبوری به قدری نحیف و ناتوان و لاغر شده بود که نمی تونست بیرون از خانه بره و در دشت بازی و شیطونی بکنه. یه روز زنبوری داخل خانه در حال استراحت بود که متوجه تکان های شدید خانه شد. بیرون آمد و دید دو زنبور بزرگ می خوان از خانه بیرونش کنن و خودشون رو مالک خانه زنبوری میدونن. هر چقدر که مقاومت کرد فایده ای نداشت و اون دوتا زنبور بدجنس انداختنش بیرون.
حالا زنبوری فهمیده بود که کار زنبورای سرباز حفظ خانه و کندویی هست که زنبور ها ائنقدر برای درست کردنش تلاش میکنن. زنبوری از ته دلش پشیمون بود و متوجه شده بود کار خیلی بدی کرده اما مغرور بود و نمی خواست به کندو برگرده. چند روز گشت و در نهایت زنبوری تصمیم خودش رو گرفت. زنبوری تصمیم گرفت به کندو برگرده و عذر خواهی کنه و آرزو میکرد ملکه و بقیه دوستانش اون رو ببخشن و قبولش کنن.
زنبوری برگشت و ملکه نه تنها اون رو بخشید بلکه یک جایگاه بالاتر و مهم تر هم بهش داد.
زنبوری قصه ما حالا فهمیده که زنبورا دسته جمعی زندگی میکنن و باید خوب تلاش کنن. اگه تلاش نکنن یا تنها بخوان زندگی کنن نابود میشن.
قصه ی زیبای ما به سر رسید اما آقا کلاغه هنوز نرسیده به خونش.