قصه کودکانه هفت درو بستی نمکی خواندنی و بسیار جذاب + همراه صوت

هفت درو بستی نمکی

فهرست قصه کودکانه هفت درو بستی نمکی خواندنی و بسیار جذاب + همراه صوت

قصه صوتی نمکی

با خرید حداقل 3 میلیون تومان از مزایای خرید با قیمت عمده بهره مند شوید.

 

 

 

خرید عمده سه چرخه کودک

خرید عمده هپی بی بی لند

قصه هفت درو بستی نمکی

در زمان های قدیم پیرزنی بود که هفت دختر بزرگ و دم بخت داشت. آخرین دختر پیرزن که از همه با نمکتر و زیباتر بود اسمش نمکی بود. آن ها در اطراف شهر خانه ای داشتن که دارای هفت در بود. زمان قدیما درهای خانه ها را از چوب می ساختن وکلون می انداختن پشت در خانه تا محکم باشه و کسی نتونه وارد بشه. هرشب به نوبت قبل از خوابیدن یک دختر باید درها را می بست. شبی که نوبت نمکی بود او شش در را بست اما به در هفتم که رسید از روی تنبلی کلون را نینداخت و با خودش گفت: ما که در خانه چیزی برای دزد نداریم بعد رفت خوابید.
پیرزن وسط شب از صدای خروپف های بلند بیدار شد، با خودش گفت: چه کسی این وقت شب به اینجا آمده؟ به اطرافش نگاه کرد و دید ای داد بیداد یک دیو بزرگ داخل خونه آمده. همانطور که از ترس عقب می رفت گفت: ای گیس بریده ی تنبل نمکی درها را نبستی و این دیومهمان ما شده. یهو دیو فریاد زد: برای شما مهمانی از راه دور رسیده، آیا او را جا نمی دهید؟
پیرزن با عصبانیت گفت: ای گیس بریده نمکی، خونت بریزه نمکی، بختت سیاه و تباه بشه نمکی، شش درو بستی نمکی، یک درو نبستی نمکی. بدو برو در اتاق را برای دیو بی شاخ و دم باز کن. نمکی سریع در اتاق را باز کرد و رفت سرجایش خوابید اما هنوز زمان زیادی نگذشته بود که دیو دوباره فریاد زد: برای مهمان نان ندارید؟
پیرزن گفت: ای گیس بریده نمکی، خونت بریزه نمکی، بختت سیاه و تباه بشه نمکی، شش درو بستی نمکی، یک درو نبستی نمکی. برو و شام حاضر کن. نمکی فورا شام حاضر کرد و برای دیو برد. دیو تمام غذا رو یه لقمه چپش کرد و باز نعره زد: برای مهمان خسته و از راه رسیده تان خواب و هم خوابی ندارید؟ پیرزن با ناراحتی گفت: ای گیس بریده نمکی، خونت بریزه نمکی، بختت سیاه و تباه بشه نمکی، شش درو بستی نمکی، یک درو نبستی نمکی. جای خواب دیو رو پهن کن و بغلش بخواب.
بیچاره نمکی همین کار رو انجام داد و کنار آقا دیوه خوابید اما هنوز دو ساعت نشده بود که نمکی رو گذاشت توی کیسه بزرگی که داشت و خانه رو ترک کرد. نمکی بخت برگشته که میدونستچاره ای نداره به دیو گفت منو زمین بذار تا آبی به صورتم بزنم. دیو نمکی رو زمین گذاشت و نمکی هم که دید هوا تاریکه و چشم چشم رو نمیبینه سنگی داخل کیسه دیو گذاشت و خودش فرار کرد.
دیو فکر کرد نمکی داخل کیسه رفته پس درشو بست و راه افتاد اما وسط راه هرچی نمکی رو صدا زد جواب نداد، در کیسه رو باز کرد و فهمید نمکی فرار کرده پس با عصبانیت برگشت و انقدر بو کشید تا نمکی رو بالای یک درخت پیدا کرد و با خودش برد اما اینبار در کیسه رو اونقدر محکم بست که دیگه نمکی نتونه بیاد بیرون. رفت و رفت و رفت تا به قصر زیبایی رسید. نمکی رو در آورد و بهش گفت: با من بیا داخل قصر. داخل قصر پر از اتاق بود و دیو در تمام اتاق ها رو جز دوتاشون باز کرد.
تمام اتاق ها پر از طلا و جواهر و غذا و سکه های طلا و همچنین نقره بود جوری که هوش از سر نمکی رفت. دیو به نمکی گفت: اگر زن من بشی تمام این اتاق ها با وسایلش مال تو میشه اما اگر زنم نشی می کشمت و تورو میخورم. نمکی با اینکه ناراضی بود اما قبول کرد و خودش رو شاد و رضایت مند نشون داد.نمکی هرچقدر اصرار کرد دیو در اون دوتا اتاق رو باز نکرد و این دو اتاق بسته نمکی رو کنجکاو کرده بودن.
آقای دیو به نمکی گفت: ما دیو ها هفت روز بیداریم و غذا میخوریم و هفت روز میخوابیم، الان وقت خواب من رسیده میخوابم و هفت روز دیگه که بیدار شدم درباره زندگیمون حرف می زنیم پس پات رو بیار جلو تا سرم رو روی پات بذارم و بخوابم تو هم هر وقت خواستی بخوابی سرتو بذار روی سرم و بخواب. نمکی با خودش گفت: تا این دیو بدجنس خوابه برم یه راهی برای فرار پیدا کنم. سر دیو رو گذاشت روی زمین، کلید اتاق ها رو برداشت واول به طرف اتاق پر از طلا رفت. جواهرات رو به گردن و گوش و دستش می بست و خودش رو در آینه نگاه می کرد و محو طلا ها بود که یاد دیو بدجنس و بیدار شدنش افتاد پس رفت به سمت دو اتاقی که دیو درش رو باز نکرده بود.
به محض این که در اتاق رو باز کرد هول شد. تعداد زیادی دختر جوان و زیبا دید که دست و پای همشون قفل و زنجیر داشت. دخترها با دیدن نمکی فریاد زدند: کمک خاتون عزیز کمک کن. نمکی تمام اتفاقات رو برای دخترها تعریف کرد و بعد از اون ها خواست بگن اونجا چکار میکنن. دخترا به نمکی گفتن که هرکدومشون فرزند یک پادشاه هستن و دیو اون ها رو از سرزمین هاشون به زور دزدیده و به زور می خواسته باهاشون ازدواج کنه و وقتی اون ها قبول نکردن اینطور اسیرشون کرده.
نمکی هم گفت: من قفل و زنجیر رو از گردن شما بازی می کنم تا بتونید فرار کنین و خودتون رو به خانوادتون برسونین. اگر این دیو بد ذات بیدار بشه همه ما رو با هم میکشه و دیگه محاله بتونیم خانواده هامون رو ببینیم. دختر ها گفتن راهشون دوره و تا بخوان به خانواده هاشون برسن دوباره دیو بدجنس اون ها رو میگیره پس فرار هیچ فایده ای نداره. همین طور که فکر می کردن و دنبال راه چاره بودن یهو یه سگ نزدیک خودشون دیدن که زنجیر بزرگی به گردن داشت. نمکی گفت: این سگ رو آزاد می کنم شاید به دردمون خورد. اگه بخوایم فرار کنیم توی راه میتونه محافظ ما باشه.
همین که نمکی زنجیر سگ رو باز کرد صدای عجیبی بلند شد و از جلد سگ پسر جوان زیبا و بلند قدی بیرون آمد. نمکی و دخترها با تعجب به اون نگاه میکردن و با خود می پرسیدن این کیه که پسر با صدای قشنگی گفت من پسر شاه هستم و پدرم برای من و هفت برادرم، هفت قصر ساخته. قصر من هفت در داره و پشت هر در یک نگهبان هست. من در قصر خودم خواب بودم یکی از نگهبان ها خوابش برده و این دیو وارد اتاق من شد و منو به اینجا آورد. دخترها که خیلی کنجکاو شده بودن پرسیدن چرا؟
جوان گفت: دیو می گفت چند روز دیگه مرگش به دست من رقم میخوره پس منو زندانی کرد تا همون روز منو بکشه تا من نتونم بکشمش بعد هم با طلسم منو تبدیل به سگ کرد و تا دو روز دیگر بیشتر زنده ام نمی گذارد. نمکی که خیلی ناراحت بود پرسید: چاره چیه؟
شاهزاده گفت: من شنیده ام که اتاقی در این قصرهست که حوض داره و داخل اون حوض ماهی سرخی هست که در شکمش شیشه عمر دیو هست اما کلیدش رو باید پیدا کنیم. نمکی گفت: تمام کلید ها دست من هستن. پس به اون اتاق رفتن و پسر ماهی سرخ از آب گرفت همزمان با گرفتن ماهی، دیو هم از خواب بیدار شد و به سمت اتاق آمد. وقتی شیشه عمرش رو دست شاهزاده دید ازش خواهش کرد تا اون رو بهش پس بده. شاهزاده گفت: اول این دخترها رو ببر به خانواده هاشون برسون و بعد بیا.
دیو این کار را انجام داد و برگشت. دیو از شاهزاده پرسید: دیگه چکار کنم؟ هر کار بگی انجام میدم فقط شیشه عمرم رو به من پس بده. شاهزاده بدون معطلی شیشه عمر دیو رو شکست. شاهزاده که عاشق نمکی شده بود به او گفت: من مدت ها دنبال همسری مثل تو بودم، انگار توی رآسمون دنبالت بودم و روی زمین پیدا شدی. شاهزاده از نمکی خواست تا زنش بشه. نمکی که خودش هم عاشق و شیفته شاهزاده شده بود قبول کرد که با شاهزاده ازدواج بکنه اما شرط گذاشت که حتما قبل ازدواج با تو باید خانوادم رو ببینم. شاهزاده قبول کرد و با هم به خونه نمکی رفتن و تموم ماجرا رو برای مادر پیر و خواهرای نمکی تعریف کردن.
خانواده نمکی که هم از نجات پیدا کردن نمکی از دست دیو بد ذات و هم خواستگاری شاهزاده از اون خیلی خوشحال شده بودن به سمت سرزمین شاهزاده به راه افتادن.وقتی به اونجا رسیدن تموم مردم رو با رخت و لباس سیاه دیدن. شاهزاده گفت: مردم سرزمینم بخاطر گم شدن من سیاه پوشیدن بله درست بود تمام مردم بخاطر ناپدید شدن شاهزاده سیاه پوشیده بودن. شاه وقتی پسرش رو دید خیلی خوشحال شد و دستور داد دهل بزنن و شادی کنن. شاهزاده تمام ماجرا رو برای پدر و مادر و مردم سرزمینش تعریف کرد. این فقط شاهزاده نبود که عاشق شده بود، هرکدام از برادرانش هم شیفته یکی از خواهران نمکی شده بودن. شاه تدارکات مراسم عروسی رو فراهم کرد. هفت شب و هفت روز عروسی گرفتن و هرکدوم به قصر خودشان رفتن و با خوبی و شادی روزهاشون رو سپری کردن.
قصه ما به سر رسید اما کلاغه هنوز به خونش نرسید.

Instagram Logo Small TabanToys.com
Telegram Logo Small TabanToys.com
Logo Rubika App TabanToys.com
Phone Logo Small TabanToys.com
سبد خرید

ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

محصولات
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من
نحوه محاسبه قیمت

پس از ثبت سفارش اول، براساس نوع تسویه و حجم خرید، درصد تخفیف ثابت بر روی تمام کالاها دریافت خواهید کرد که این درصد طی تماس تلفنی توسط کارشناسان ما ارزیابی خواهد شد.

حجم خرید

نوع تسویه

سطح قیمت

جینی

چکی

قیمت پایه

جینی

نقدی

سطح 1

کارتنی

چکی

سطح 1

کارتنی

نقدی

سطح 2

خاوری

چکی

سطح 2