در دورانی دور، در سرزمینی پر از ایمان و خوشاخلاق، یک مرد با دلدادگی بزرگ زندگی میکرد که همیشه علاقهمند به کمک به دیگران بود.
او همیشه به مستمندان، نیازمندان و معلولان مراقبت میکرد و به اندازهی توانش تلاش میکرد تا به آنها کمک کند. مردم به خاطر این خوشخُلقی وخیرخواهی او، به او “عمو خیرخواه” میگفتند. او کشاورز بود و هر روز در زمینهاش کار میکرد و زحمت میکشید. وقتی کارها به پایان میرسید، سریعاً به کمک مستمندان میرفت.
با خرید حداقل 3 میلیون تومان از مزایای خرید با قیمت عمده بهره مند شوید.
یک عصری، زمانی که تمام پولهایش را صرف کمک به نیازمندان کرده بود و به خانهاش باز میگشت، حیدر را مشاهده کرد. حیدر، یک کارگر بود که در زمینهای مردم کار میکرد و دستمزد اندکی دریافت میکرد.
او یک مرد فقیر بود و چندین فرزند نیازمند و بچههایی را به اندازهی قد و نیم قد داشت. او به زحمت معاش آنها را تأمین میکرد. عمو خیرخواه به حیدر سلام کرد و وضعیت او را پرسید. حیدر با ناراحتی گفت: “عمو خیرخواه، چند روز است که نمیتوانم کار کنم و دستمزدی نیز دریافت نمیکنم. بچههایم گرسنه هستند. آیا میتوانید به من یک قرض کوچک بدهید تا بتوانم نانی بخرم و آنها را سیر کنم؟”
عمو خیرخواه جیبهایش را گشت اما هیچ پولی باقی نمانده بود. او شرمسوزانه از حیدر خواسته بود که نتوانسته است کمک کند. ناگهان، یک ملخ درشت روی دستش نشست. عمو خیرخواه ملخ را در کف دستش گذاشت و به آن نگاه کرد. ملخ رنگ زرد داشت و در غروب آفتاب، مانند طلای درخشانی میبود. نقشهای در ذهن عمو خیرخواه شکل گرفت و او گفت: “اگر این ملخ از جنس طلا بود، میتوانستم آن را به حیدر بدهم و با پولش مشکلات او را حل کند.”
در همین حال، حیدر از عمو خیرخواه سوال کرد: “عمو خیرخواه، چیزی در دستت داری؟” عمو خیرخواه ملخ را در کف دست حیدر گذاشت. حیدر به ملخ نگاه کرد و ناگهان، ملخ تبدیل به مجسمهای از طلا شد. عمو خیرخواه و حیدر با تعجب به آن خیره شدند.
حیدر چند بار مجسمهی طلا را لمس کرد و با شادی فریاد زد: “این یک معجزه است، عمو خیرخواه! ملخ به طلا تبدیل شده است!” عمو خیرخواه فهمید که دعایش برآورده شده است. دستی به شانهی حیدر زد و گفت: “به هیچکس از این ماجرا نگو. این ملخ را به بازار ببر و بفروش و سرمایهای برای کار کردن کسب کن.” سپس به مهربانی خداحافظی کرد و رفت.
حیدر مجسمهی طلایی را به شهر برد و به یک جواهرفروش فروخت و مقدار زیادی پول گرفت. با آن پول توانست زمینها و مواشی بخرد و ثروتمند شود. سالها گذشت و حیدر به فکر آمد که مجسمهی طلایی را بخرد و به عمو خیرخواه هدیه دهد. او مقدار زیادی پول پرداخت کرد و مجسمهی طلا را خرید و پیش عمو خیرخواه، که حالا پیرتر شده بود، آورد و آن را در دست او گذاشت.
عمو خیرخواه با لبخند به مجسمهی طلا نگاه میکرد. ناگهان، مجسمه به جان آمد و به شکل اصلی خود، یعنی ملخ، برگشت و پرواز کرد و از آنها دور شد و رفت. حیدر با تعجب به ملخ نگاه میکرد و نمیدانست چه بگوید. اما عمو خیرخواه با لبخند گفت: “حیدر جان، آن روز که تنگدست بودی، خدا این ملخ را به طلا تبدیل کرد تا تو بتوانی سرمایهای به دست آوری و کاری بکنی. و امروز که به لطف خدا ثروتمند و مستقل شدهای، ملخ نیز به طبیعت بازمیگردد تا به زندگیاش ادامه دهد.” اشکهای حیدر سرازیر شد، به زانوی عمو خیرخواه افتاد و سجدهی شکر به جای آورد.
با این ماجرا، حیدر و عمو خیرخواه آموختند که چگونه خدا به هر کس به طور مناسبی کمک میکند و این که برای برآورده کردن آرزوها، به مهارت و همدلی نیاز داریم. همواره از بخشیدن و کمک به دیگران بهره برده و از نعمتهای زندگی با سپاسگزاری استفاده کنیم. این داستان مانند یک روزگار کودکانه برای ما به یادگار میماند.