قصه کودکانه پری مهربون
قصه صوتی پری کوچولو مهربون
1-پری کوچولوی هفت آسمان
یکی بود یکی نبود . پری کوچکی بود که با مادرش در آسمان هفتم زندگی می کرد . پری کوچولوی قصه ی ما ، هنوز بال نداشت ، برای همین ، نمی توانست مثل مادرش پرواز کند . وقتی که مادرش برای گردش به هفت آسمان پرواز می کرد ، پری کوچولو توی خانه می ماند . گاهی هم دلش برای مادرش تنگ میشد و گریه می کرد ، اشکهایش ستاره میشد و روی ابرها می چکید . آن وقت مادر مهربانش ، هرجا که بود ، ستاره ها را میدید و زود به خانه برمی گشت.
با خرید حداقل 3 میلیون تومان از مزایای خرید با قیمت عمده بهره مند شوید.
مادر پری کوچولو گاه گاهی هم به زمین می آمد ( پریهای آسمان گاهی به زمین می آیند و کارهایی می کنند که ما نمیدانیم ! ) یک بار که مادر پری کوچولو می خواست به زمین بیاید ، پری کوچولو دامن نقرهای او را گرفت و گفت : « مامان ، مرا هم با خودت ببر ! » مادر پری کوچولو فکری کرد و گفت : « صبر کن ! » بعد یک تکه ابر پنبه ای از آسمان کند ؛ آن را با بالهایش تاب داد.
ابر پنبهای ، یک نخ سفید خیلی بلند شد . مادر پری کوچولو ، یک سر نخ را به پای دخترش بست ؛ سر دیگر آن را هم به گوشه ی بال خودش گره زد . بعد هم پرواز کرد و از آسمان پایین آمد . اما وقتی به زمین رسید ، یک اتفاق بد افتاد . نخ پنبه ای به چیزی گیر کرد و پاره شد.
شاید به شاخه ی یک درخت ، شاید به شاخ یک گاو و شاید هم به دندان یک گراز ! خلاصه پری کوچولوی قصه ی ما ، یک دفعه فهمید که مادرش را گم کرده است . آن هم کجا ؟ روی زمین که به اندازه ی آسمان ، بزرگ بود . گریه اش گرفت و اشکهایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت .
پری کوچولو فهمید که گریه کردن بی فایده است . از جا بلند شد و شروع به جست وجو کرد .
جست وجوی چی ؟ سر نخ ! کدام نخ ؟ همان نخی که به بال مادرش بسته شده بود ! این طرف و آن طرف را گشت تا عاقبت ، چشمش به یک نخ سفید افتاد . سر نخ را گرفت و جلو رفت . رفت و رفت تا رسید به خاله پیرزنی که تک و تنها نشسته بود و با آن نخ سفید ، لباس میبافت.
پری کوچولو آهی کشید و از غصه گریه کرد . اشک هایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت . خاله پیرزن او را دید و پرسید : « چی شده ؟ تو کی هستی ؟ چرا گریه می کنی دخترم ؟ » پری کوچولو گفت : « من پری هستم . مادرم را گم کرده ام . اما شما که مادر من نیستید ! » خاله پیرزن آهی کشید و گفت : « خوب درست است ؛ من مادر تو نیستم ! مادر هیچ کس دیگری هم نیستم . چون بچه ندارم . اما بگو ببینم ، تو بچه ی من میشوی ؟ » پری کوچولو دید که چاره ای ندارد . برای همین قبول کرد و گفت : « بله ، بچه ات میشوم ! » و دختر خاله پیرزن شد.
خاله پیرزن لباسی را که میبافت ، تمام کرد . آن را به تن پری کوچولو پوشاند . بعد هم او را روی زانوهایش نشاند و موهایش را شانه زد . یک دفعه دید که از موهای دخترک ، طلا و نقره می ریزد . زود طلاها و نقره ها را جمع کرد و گذاشت سر طاقچه . پری کوچولو گفت : « مامان ، طلاها و نقره هایم را چه کار کردی ؟ » خاله پیرزن گفت : « طلا و نقره کجا بود ؟ یک مشت آشغال بود که ریختم یک گوشه . » ( خاله پیرزن نمی دانست که هرگز نمی شود به پریها دروغ گفت ).
پری کوچولو فوری گفت : « مادر من هیچوقت دروغ نمی گفت . من نمی خواهم دختر تو باشم ! » بعد هم قهر کرد و از خانه ی خاله پیرزن بیرون رفت . این طرف را گشت ، آن طرف را گشت تا یک سر نخ دیگر پیدا کرد . خوشحال شد . سرنخ را گرفت و رفت . رفت و رفت تا رسید به یک گربه . گربه داشت با یک گلوله کاموای سفید بازی می کرد.
پری کوچولو آهی کشید و گریه کرد . اشکهایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت . گربه سرش را بلند کرد و او را دید . پرسید : « آهای میو … تو کی هستی ؟ اینجا چه کار داری ؟ » پری کوچولو گفت : « من پری هستم . مادرم را گم کرده ام . » گریه گفت : « خوب ، اگر بخواهی من مادرت میشوم ! » پری کوچولو دید که چاره ای ندارد ، قبول کرد و دختر گربه شد.
گربه با پری کوچولو بازی کرد . بعد هم او را لیس زد و نازش کرد . دم پشمالویش را هم روی او کشید تا سردش نشود . ( کسی چه میداند ، شاید پری کوچولوهای آسمانی به اندازه یک بندانگشت باشند ! ) اما یک مرتبه ، چشم مامان گربه ی پری کوچولو به یک موش چاق و چله افتاد .از جا پرید و رفت و آقا موشه را گرفت و یک لقمه ی چپ کرد.
پری کوچولو ، این را که دید ، گفت : « مادر من هیچوقت کسی را اذیت نمی کرد . من نمی خواهم دختر تو باشم ! » بعد هم قهر کرد و رفت . این طرف را گشت . آن طرف را گشت . هیچ سر نخی پیدا نکرد . خسته شد و از یک درخت بلند ، بالا رفت . روی بلندترین شاخه ی آن نشست و تا صبح به آسمان نگاه کرد.
چقدر دلش برای مادرش تنگ شده بود ! صبح که شد ، باران بارید . اما پری کوچولو همان بالا زیر باران ماند ( شاید پریها زیر باران خیس نمی شوند ! ) باران تمام شد و آفتاب تابید . آن وقت یک رنگین کمان قشنگ درست شد . پری کوچولو داشت به رنگین کمان نگاه می کرد که یک دفعه چیز عجیبی دید.
پری کوچولویی ، هم قد خودش ، رنگین کمان را گرفته بود و از آن بالا می رفت . پری کوچولوی قصه ی ما با خوشحالی داد زد : « سلام دوست من ! کجا می روی ؟ » پری کوچولوی دوم گفت : « سلام ، دارم به آسمان ، پیش مادرم برمی گردم . » پری کوچولوی اول با تعجب پرسید : « با رنگین کمان ؟ » پری کوچولوی دوم گفت : « آره ؛ چون به آسمان می رسد . بار دوم است که این پایین گم شده ام . دفعه ی قبل هم با رنگین کمان بالا رفتم . » پری کوچولوی اول خوشحال شد.
از روی شاخه هیی درخت جستی زد و به طرف رنگین کمان پرید . آن را گرفت و بالا رفت . هر دو پری کوچولو ، با هم به آسمان هفتم رسیدند . مادر هر دو تا منتظر آنها بودند . پری کوچولوها بغل مادرهایشان پریدند و از خوشحالی گریه کردند . اشکهایشان ستاره شد و به ابرها چسبید . آن شب ، آسمان پر از ستاره شد . اما ستاره های زمین ، هنوز در دل خاک پنهان بودند !
امیدواریم از این قصه پری مهربون جادویی خشتون اومده باشه
2- قصه دانه یاقوتی و پری مهربون
یکی بود ، یکی نبود . غیر از خدا هیچ کس نبود . پیرزن مهربانی بود به اسم بیبی مونس ، او توی یک خانه ی کوچک و قدیمی زندگی می کرد . خانهی بیبی مونس یک حیاط نقلی داشت با یک باغچه ی کوچک و تمیز تک و تنها بود . گاهی همسایه ها به او سر میزدند ، بعضی وقتها هم بیبی به خانه آنها بی بی می رفت و از تنهایی خود کم می کرد . در باغچهی بیبی یک درخت انار بود ، که هر سال انارهای سیاه شیرینی می داد . از همان روزی که نهال آثار را توی باغچه کاشته بودند ، بیبی مرتب از آن مراقبت کرده بود ، تا شاخ و برگ بگیرد و بزرگ شود .
بیبی مونس گلها و درخت انار باغچهی خود را خیلی دوست داشت . او توی باغچه کود می ریخت ، به موقع به آن آب میداد ، شاخههای بلند و اضافی درخت را میزد و شاخههای پرمیوه و سنگینش را با چوب میبست . هر سال وقتی بهار از راه می رسید ، گلهای قرمز و نارنجی آثار روی شاخه ها پیدا می شدند .
آن وقت بیبی مونس کنار ایوان مینشست و با شادی درخت را تماشا می کرد . او با خود می گفت : « خدا را شکر که امسال هم زنده و سلامت هستم و می توانم این درخت را سرسبز و پرمیوه ببینم ! » آن سال هم درخت انار ، پر از گلهای قشنگ انار شد . بیبی میدانست که درخت باغچه اش آثارهای زیادی میدهد . بهار و تابستان گذشت . آثارها روزیه روز بزرگ و بزرگ تر شدند .
آنها روی شاخه های درخت مثل چراغ آویزان بودند و برق میزدند . هر سال وقتی انارها می رسید ، بیبی آنها را می چید و توی ظرف می گذاشت و برای همسایه ها می برد . او دوست داشت همه از این انارهای شیرین و خوش بهمراه آن سال درخت انار بهتر و بیشتر از سال های پیش آزار داده بود از دارویی از اما الان درآمده بود که خیلی درشت تر و زیباتر از پایه بود انارهای درخت برای چیدن و خوردن آماده بودند برای ولس مال در سال اسار ها را چیده آنها را در طرف گذاشته و برای همسایه ها برد چند تا از آنها را هم برای خودش نگه داشت بیبی هر چه فکر کرد ، دلش نیامد آن آثار بزرگ را که شاهاش از پشت پنجرهی الامی ایران شده بود ، بچیند ، او با خود گفت : « این آثار را برای خود درخت می گذارم تا با همه را شود ای ای مونس هر وقت که توی اتاق می نشست و آن آثار را روی شاهای درخت میدیان خستگی از تنش در می رفت ، مثل این بود که آن آثار به او نگاه می کند و لبخند می دا کم کم باد سرد پاییزی شروع به وزیدن کرد .
برگهای زرد و کوچک درخت انار در زمین می ریخت ، بیبی هر روز برگ ها را جارو می کرد و توی بانجه می ریخت تا خاک باغچه جان بگیرد . سرمای پاییزی بی ای را مریض کرد ، او مجبور شد توی اتاق بماند و استراحت کند ، بودن آن اثار روی شاخه به بیای دلگرمی می داد . او احساس آمدند می کرد درخت انار در آن سرمای سخت ، هنوز بیدار است نفس می کشد . همای همسایه ها به دیدن ایای و رفتند .
بعضی از آنها هم به او گفتند که آن آثار بزرگ را هم بچیند و بخورد ، تا شرفه هایش قطع شود و حالش بهتر شود . اما بی بی مونس زیر بار این حرف نمی رفت . او می ی گفت : « باید یکی – دو تا از میوه های درخت را برای خودش گذاشت ، تا قهر نکند . » بی بی اصلا دلش نمی آمد آن انار قشنگ را از شاخه جدا کند . او با خود می گفت : « حتی اگر گنجشکها هم آن را بخورند ، بهتر از این است که من بچینمش ! » چند روز از بیماری بیبی گذشت ، یک شب اتفاق عجیبی افتاد .
آن شب ، نور سفید و روشن ماه به درخت تابیده بود . انار سیاه مثل چراغی پر نور از پشت پنجره ، روی شاخه میدرخشید . ناگهان از درون آثار موجودی ظریف و بلوری بیرون آمد . او تاجی قرمز مثل یاقوت بر سر داشت . دو بال شیشهای روی شانه هایش بود . او آرام اطراف را نگاه کرد . بعد به طرف اتاق بیبی مونس رفت . آن موجود قشنگ سبدی در دست داشت که توی آن پر بود از دانههای انار .
پری کوچک کمی دور اتاق چرخید ، بعد دانهها را توی بشقایی که کنار بیبی بود ، خالی کرد و زود پر کشید و رفت . صبح زود ، بیبی درحالی که سرفه می کرد ، از خواب بیدار شد . خواست آب بخورد ، که چشمش به دانههای انار افتاد . خیلی تعجب کرد . با خود گفت : « من که دیگر اناری در خانه ندارم ! تازه از چیدن انارها خیلی وقت است که گذشته ! پس این دانهها از کجا آمده ؟ » اما بیبی مونس آن قدر مریض و بیحال بود ، که نمی توانست خوب فکر کند . او دست برد توی بشقاب و چند تا از دانه های انار را برداشت و خورد و دوباره خوابید .
شب بعد دوباره آن موجود زیبا و دوست داشتنی از آثار بیرون آمد و باز با خود دانههای انار را آورد . بیبی صبح زود که بیدار شد ، دانههای انار را در کنارش دید و دوباره آنها را خورد . بعد از چند روز ، حال بیبی بهتر شد . او از رختخوابش بیرون آمد و مثل همیشه به مرتب کردن خانه مشغول شد .
بیبی به سراغ درخت انار رفت ، او با تعجب و ناباوری دید که پوست انار سیاه روی شاخه از هم باز شده و دانههای آثار بیرون آمده و فقط پوست آن روی شاخه باقی مانده است . آن سال پاییز و زمستان گذشت ، درحالی که تکههای انار روی شاخه باقی مانده بود .
قصه پری جادویی ، قصه پری آرزو ها ، قصه فرشته مهربون ، قصه پرنسس مهربون
برای خواندن داستان حسنی نگو بلا بگو تنبل تنبلا بگو کلیک کنید
برای حواندن قصه کودکانه اینجا کلیک کنید
برای کشیدن نقاشی کودکانه اینجا کلیک کنید